پریروز تولدم بود و بیحالترین آدم دنیا بودم. احساس دوگانهای داشتم؛ از یکطرف خوشحال بودم که تولد امسالم بچک را دارم و از طرف دیگر یک بغض قلنبه ور دلم بود. حواسم بود که آدمهای زیادی حواسشان بهم نیست. فقط سمانه، سارا، آیدا، خانوادهی خودم و دو سه نفر دیگر یادشان بود تولدم است. بهخاطر یادآوری فیسبوک، دو سه نفر هم برایم پیغام گذاشتند که هی فلانی، تولدت مبارک. سهچهارتا بانک هم بهم مسیج زدند که سرکار خانم فاطمه ستوده، تا باد چنین بادا.
ورِ بیخیال ذهنم میگفت: «بیخیال بابا، مگر مهم است؟» ورِ پروژسترونی ذهنم میگفت: «امسال تولدت باید یکجور دیگر میبود.» ورِ بیخیال میگفت: «خب مگر نبود؟» ورِ پروژسترونی میگفت: «نه. نبود. در ضمن، همهچیز را نینداز گردن هورمون.» ورِ بیخیال میگفت: «تو مگر تولد همه را یادت است همیشه؟»
اینجوری شد که هی بچک را بغل میکردم و بو میکشیدم و ریزریزکی چشمهایم قُلقُل میکرد. بعد یکهو آرام میشدم و باز کمی بعد روز از نو، روزی از نو. اوجش دیشب بود. آخر شب داشتم بچک را عوض میکردم که پیپی کرد روی دستم. بهجای اینکه بخندم، یکهو زدم زیر گریه. بچک دلش باز شده بود و هرهر میخندید و من هقهق میزدم.
صبح خواب میدیدم من و علی رفتهایم قدم بزنیم. بچک پیشمان نبود. گذاشته بودیمش خانهی ماماناینها، پیش بابایم. من و علی جلوی میوهفروشی ایستادیم. دو تا مغازه کنار هم بودند. یکیشان میوهی اصلی پیشخانش گریپفروت بود و آنیکی مغازه بالنگ داشت. علی گفت: «بخریم؟» گفتم: «مربای بالنگ که داریم. ولش کن. گریپفروت هم من نمیخورم. تلخه. تو اگه دوست داری، بخریم.» گفت: «نه پس. ولش کن.» دورتر شدیم و باز علی گفت: «کاش گریپفروت خریده بودیم.» گفتم: «آخه خودت هم که خوشت نمیاومد قبلا. میخوای برگردیم.» برگشتیم جلوی مغازهی یارو گریپفروتیه. من هی هول میزدم و میگفتم: «بچه رو گذاشتم پیش بابا. اما بابا خواب بود. همینجوری در رو بستیم و اومدیم. حداقل نسپردیم بهش.» مغازهی گریپفروتی هم بسته بود. از چند خیابان آنطرفتر گوجهفرنگی و خیار خریدیم. طالبیهایش هم پلاسیده بود. توی خواب گفتم: «حیف. میخواستم آبطالبی درست کنم. میترسم فصلش تموم بشه.» و باز هول زدم: «بچه مونده تو خونه. برگردیم؟» با شاگرد میوهفروش حساب کردیم و برگشتیم.
منم نمی دونستم تولدت رو، خیلی مبارک باشه، باید چیزکیک برامون درست کنی و ما رو دعوت کنی، بعله…