بابابزرگ فوت کرد و غصهی تمام عالم را گذاشت سر دلمان. توی چندماه گذشته، بارها خواب دیدم بابابزرگ تمام شده است. هی ریزریز گریه کردم. هی چپیدم زیر دوش آب و هقهق زدم. مدام تصور کردم اگر فوت کند، چیکار کنم؟ و بابابزرگِ کوچک و نقلی مدام کوچکتر و کوچکتر و رنجورتر شد، تا تمام شد.
جمعه بیستونهم اردیبهشت، علی آمد دنبال من و بچک. میخواستیم خوش و خرم برویم رای بدهیم. آفتاب داغ میتابید فرق سرمان. نشستیم توی ماشین و من مدام دلهره داشتم. از جلوی چندتا حوزهی رایگیری رد شدیم. صفهای کیلومتری به هم پیچیده بودند. بچک عرق کرده بود و موهای سرش به هم چسبیده بود. دو سه بار بهش آب خنک دادم خورد، اما لپهایش گُل انداخته بود.
از یوسفآباد حرکت کردیم و هیچ حوزهی خلوتی پیدا نکردیم. چرخانچرخان توی خیابانها گشت میزدیم. بچه توی بغلم خوابش برده بود و ما هنوز میگشتیم. یکهو علی گفت: «اِ، بیا بریم توی این اتوبوسه رای بدیم، خلوته.» توی یکی از پسکوچههای خیابان خزانه، اتوبوسِ صندوق سیار رای پارک کرده بود. چپیدیم تویش. مثل تنور گرم و داغ بود. پنکهی توی اتوبوس بیشتر هوا را شرجی کرده بود. متصدی اخذ رای، دلش برایمان سوخت و پنکه را چرخاند سمت بچک که روی شانهی علی خوابیده بود. علی به من گفت بچه را توی بغلش میگیرد و من توی برگههایمان رایها را بنویسم. مشغول نوشتن لیست بلندبالای شورای شهر بودم که بچک بیدار شد. گرمش بود ولی میخندید. تا حالا توی اتوبوسی گرم و تاریک ننشسته بود. برگههایمان را نوشتیم و انگشتهایمان را جوهری کردیم و با رایهایمان عکس سلفی گرفتیم و کاغذها را توی صندوق انداختیم. بچک با تعجب نگاهمان میکرد.
با شوری در سر و نوری در دل، رسیدیم خانه. خوشحال بودم و خبرهای خوبی از همهجا میآمد. هنوز خوشحالیمان کامل نشده بود که امین زنگ زد و گفت بابابزرگ فوت کرده است. بابابزرگ، انگار نه انگار که بابابزرگ علی باشد، انگار بابابزرگِ بچگیِ خودم بود. پیرمرد نازنینِ نودوششسالهای که همیشه حواسش به همهمان بود. دستهایم میلرزید و زانوهایم یکجا بند نمیشد. اشکریزان وسایل بچک را جمع کردم که برویم خانهی بابابزرگ.
تا به خانهی بابابزرگ برسیم، از فکر و خیال دیوانه شدم. از تصور اینکه وسط شلوغیها و گریهها بچک را چیکار کنم، داشت میزد به سرم. رسیدیم خانهی بابابزرگ و توی همان حیاط، عین، بچه را ازم گرفت و گفت: «زندایی بچه رو بده به من.» بچک را سپردم دست پسرعمهاش و گفتم توی اتاق نیاوردش. توی خانه پر بود از فریاد و شیون و اشک، و بدن بیجان بابابزرگ گوشهی اتاق. دخترهای بابابزرگ شیون میکردند و پسرهایش هقهق میزدند و مامانبزرگ گریههای سوزناک میکرد. آخر شب، آمبولانس آمد خانه و بابابزرگ مهربان را بردند. بچک از حجم سروصداها و جمعیتِ لاالهالااللهگویان ترسید و زد زیر گریه و گلولهگلوله اشک میریخت. بغلش کردم. توی بغلم مثل جوجهگنجشکی میلرزید. بابابزرگ را بردند و ما به خانهی بدون بابابزرگ برگشتیم.
آدمها گریه میکردند، اینبار آرامتر و کمی سوزناکتر. پیرمردی گوشهی اتاق روضه میخواند و شانههای مامانبزرگ زیر چادر سفیدش میلرزید. بچک، بیخیالِ دنیا، روی گُل قالی چهاردستوپا میرفت. چند روز است یاد گرفته چهاردستوپا برود و ذوق عجیبی دارد. وسط سوز گریهها، بچک با خودش حرف میزد و آنقونپانقون میکرد و میخندید. موقعیت عجیبی بود. نمیشد بهش بگویم: «بچهجان، درک کن مامانم، آدمها عزادارند. اینقدر نخند.» بهجایش، همین خندههای نصفهونیمه و لثههای بیدندانش کافی بود که گهگاهی لبخندکی به لب عزادارها بیاورد. آدمها وسط گریههایشان سرشان را بلند میکردند، به بچک نگاه میکردند، «جاااان»ی نثارش میکردند و لبخند محوی روی لبشان میآمد و دوباره گریه را از سر میگرفتند.
بابابزرگ که نباشد، دیگر کسی با لهجهی ترکیاش بهمان نمیگوید: «بَرَکالله پسر، بَرَکالله دختر.»